آخرين مبحث
دلايل ديگر بر استقلال آفرينش انسان
ناگفته پيداست هدف از شرح داستان آفرينش و پيدايش بشر، سپس شرح پيدايش نوع ديگر آن كه انسان ناميده ميشود، دو چيز است:
1ـ به اصطلاح حوزوي تنقيح و پالايش تبيين اسلامي از بينشها، فلسفهها و عقايد ديگر. و نيز پيراستن بيان اسلام از خرافات و اسرائيليات.
2ـ توضيح آن تعداد از ابعاد مسأله كه در نظر بعضيها علمي ميآيد. اينك نوبت آن رسيده كه ما در مقام طرح سئوال بيائيم و بگوييم:
1ـ حضراتي كه در اين گونه مسائل به جنبه كلامي مسأله اهميت زيادتري ميدهند، كدام يك از اصول و فروعي كه در محور پيدايش آدم در اين سلسله بحثها بيان گرديد بدون دليل قرآني و حديثي، ابراز گرديده است؟
2ـ حضراتي كه به جنبه تجربي مسأله بيشتر حساساند، بفرمايند كجاي «آدم اسلام» به شرحي كه گذشت با اصول و فروع علوم تجربي نميسازد؟ علاوه بر اين لطفاً داوري بفرمايند چه مقدار از اصول و فروع تجربي از آيات و احاديث فرا گرفتند. كه برايشان كاملاً جديد بود؟ كه در متون علمي علوم تجربي به آنها بر نخورده بودهاند. و هنگام آن رسيده كه نتيجه نهايي از اين مباحث گرفته شود كه: اسلام در پيدايش به فيكسيسم معتقد نيست و «خلق الساعه» را تأييد نميكند.
و نيز: اسلام در مورد همة گياهان و جانداران بر اساس ترانسفورميسم تبيين مينمايد ليكن نوع اخير بشر را از آن شجره استثناء ميكند.
يعني انسان را تكامل يافته از جنبندگان مستقل و خاصي ميداند.
ظاهراً تا اينجا به قدر لازم در مورد اين «استثناء» بحث شده، يعني همة بحثها براي اين موضوع بود. ليكن به چند دليل تجربي ديگر نيز اشاره ميشود:
1ـ خلاء آثاري: پيشتر هم اشاره گرديد كه هيچ دليل آثاري و فسيلي، بر پيوند نسل اين انسان با بشرهاي منقرضه در دست نيست. و اين فقدان آثار و فسيل در يك مقطع كوچك نبوده، بلكه دستكم 245000 سال ميان انسان و بشر گذشته خلاء آثاري وجود دارد.
2ـ حلقة مفقوده: وقتي كه فسيلها و آثار به دست آمده، از هر نوع بشري كنار هم چيده ميشود تا تكامل بشر مرحله به مرحله ملاحظه گردد، اين فسيلها در جايي ختم ميشوند كه قيافه و اندامشان با قيافه و اندام بشر كنوني، تفاوت زيادي دارد. و به چندين اثر و فسيل ديگر نياز هست تا رديف چيده شده به بشر كنوني برسد. كه حلقة مفقوده (بل حلقههاي مفقوده) ناميده ميشود. اما بر اساس تبيين اسلامي حلقهاي نبوده تا گم شده باشد.
3ـ در سالهاي اخير خود غربيها به جديد بودن نوع انسان حاضر معتقد شدهاند، يعني چنين گرايشي به سرعت در محافل علمي آنان پيش ميرود. مثلاً گفته ميشود كه اين انسان بيش از سي، چهل هزار سال سابقه ندارد.
4ـ وجود پرده بكارت در انسان، و از بين رفتن آن در حيوانات، نشان ميدهد كه آنها قديمتر و اين يكي خيلي جديد است. در حالي كه اگر انسان را با حيوان مربوط بدانيم بايد اين پرده در انسان زودتر از ساير حيوانات از بين ميرفت. زيرا بر اساس عموميت ترانسفورميسم كاملترين موجود بايد قديميترين موجودات باشد. و در نتيجه پرده بكارتش هم در اثر پاره شدنهاي زياد و توراث آن، جلوتر و زودتر از سايرين، محو شده باشد.
5ـ آثار گياهي: همان طور كه شرح داده شده در پيكر انسان آثار گياهي (جلبكي) هست و اين آثار در پيكر حيوانات نيست.[1]
6ـ جديد بودن مدنيتهاي ابتدايي: مدنيت انسان در ده هزار سال اخير، تحقق يافته است. پيدايش «قلم» به عنوان كشيدن خطوطي در روي خشت خام و رسيدن آن به يك «قرارداد اعلام شده» در ميان مردم يك شهر، حدود 4500 سال پيش رخ داده است. پيدايش چيزي كه بتوان آن را «دولت» ناميد در محدودترين شكلش به حدود 7000 سال ميرسد. ريسندگي و بافندگي در حدي كه يك «صنعت جهت يافته» باشد، تقريباً با دولت همزاد و هم سن و سال است.
اينك اگر فرض شود كه انسان تحول و تكامل يافته از بشرهاي قبلي است، با اصول و فروع، و با عوامل و علل خود تراتسفورميسم منافات بلكه تضاد دارد. زيرا طبيعتي كه بشر را در 19 ميليون سال پيش به مرحلهاي از تكامل رسانيده بود كه داراي زبان بود.[2] چگونه به «ارتجاع» برگشت و بشر پيشرفته را به ترمز كشانيد و نگذاشت به سير تكاملياش ادامه دهد؟ آيا اين ركود بزرگ به معناي «ايستادگي طبيعت» نيست؟
نظر به اينكه بشر در رأس و نوك پيكان پيشرفت قرار داشت. ركود او به معناي ركود جريان عمومي تكامل طبيعت نيست؟ بشر در 19 ميليون سال پيش به زبان محدودي نايل ميشود و شكل بعضي از حيوانات را در روي ديوار غار ميكشد،[3] يعني «قلم نقاشي» را ميشناسد. سپس به خواب خرگوشي ميرود و «قلم علائمي» كه همان كشيدن شكل اشياء بود، را در 4500 سال پيش كشف ميكند.
توجه فرمائيد كه پايه سخن خود بشر نيست. بلكه بشر به عنوان نمايانگر سير تكامل عمومي طبيعت مطرح است. زيرا واقعيت مسلم تجربي غير از اين نيست. درست است كه ممكن است نوع بشرِ پيشرفته منقرض شود و نوع ديگري كه عقب ماندهتر از او بوده به فعاليت و رشد تكامل ادامه دهد. اما تفاوت اين دو در پيشرفتگي و عقب ماندگي بر اساس اصول و فروع اصل تكامل، تا چه اندازه ميتواند باشد؟ آيا اصول تكامل به ما اجازه ميدهد كه اين تفاوت را 500/995/18 سال بدانيم؟ آن هم در مورد پديدهاي كه اول و آخر زمانش 000/000/22 سال است.
بلبل كيسهاي در همان ده هزار سال پيش نيز لانه خودش را به شكل يك كيسه محكم و نرم با كاملترين كيفيت، با يك درب ورودي و يك درب خروجي ميبافت، ولي بشر با سابقه 19 ميليوني زبان و نقاشي، هنوز نفهميده بود كه با تقليد از همان بلبل پشم، مو و ساير الياف را به هم ببافد و در حد همان بلبل از آن استفاده كند! آيا بشر 000/30 سال پيش نادانترين موجودات بود يا كاملترين آنها؟ ـ ؟
به گمانم ديگر نيازي نيست كه انسان را تحقير كنيم. دوران اين نياز سپري شده است. زيرا ديگر كليسا تسليم شده است و اعتقاد به «خلق الساعه» را اگر كنار هم نگذاشته باشد، دستكم از راه اندازي دادگاههاي انگيزايسيون صرف نظر كرده است. اگر در قالب يك «سياست علمي» ـ مثلاً ـ بعضيها احساس ميكردند بايد در مقابل افراطهاي كليسا، دست به يك سلسله تفريطها زد و لو ناهنجار و در قالب «ضدّ علم» باشد، ضرورت دارد، اينك بايد از ساحت انسان پوزش طلبيد و بيش از اين علم را فداي علم نكرد.
7ـ وحدت زبان و وحدت نژاد: همة زبانهاي مختلف به سه شاخه اصلي محدود ميشوند:[4]
الف) زبان آريايي (هند و اروپايي).
ب) مغولي، منچوري: يعني ژاپني، چيني، آسياي جنوب شرقي، سيبري و تركستان كه همان نژاد زرد ميباشد.
ج) سامي: شامل حامي، خاور ميانه و آفريقا.
بوميان آمريكايي شعبهاي از نژاد «منچوري، تركمني» هستند.[5]
در ميان سه شاخة اصلي نيز واژههاي اساسي مشترك زياد وجود دارد. در زبان سومري (سامي) واژههايي كهن مانند «گيلگميش» قهرمان اسطورهاي ادوار بين النهرين. به روشني يك لفظ مركب «تركي، مغولي» است. و دهها واژهي ديگر.
همان طور كه امروز در اثر وسايط ارتباط جمعي و نزديك شدن فاصلهها جهانيان به سوي وحدت زبان ميروند.[6] در هزارههاي آغازين پيدايش انسان، كه نسلش در روي زمين پراكنده ميگشت به دليل مسافتها، دوري فاصلهها، و اختلاف محيطها با همديگر، زبان به صورتهاي گوناگون در ميآمد، حضور اشياء جديد در محيط جديد و عدم آنها در محيط بومي قبلي، موجب ميگرديد كه بر آن اشياء نامگذاري شود و آن نامها وارد زبان ميگرديد و تغييرات مهمي در آن ايجاد ميكرد. فيل در عربستان وجود نداشت. و اسب در هندوستان و شتر در آمريكا، خرما در چين نبود و چاي در عربستان... و... صدها چيز ديگر.
--------------------------------------------------------------------------------
[1]. جالب است در اوستا و متون زرتشتي از اينكه منشاء انسان گياه بوده است، سخن به ميان آمده، نام آدم و حوّا در متون مزبور «مشي» و «مشيانه» است. در آنها آمده است كه مشي و مشيانه از گياه «ريواس» به وجود آمدهاند، البته اگر منظور از كلمه ريواس همين باشد كه امروز ميشناسيم يك گياه كوهستاني است، نه گياه باتلاقي، امّا ميدانيم كه در زبان و لهجههاي ايراني، الفاظ زيادي جا به جا شدهاند. لفظ «بد» در قديم به معناي محكم و نفوذ ناپذير بوده و اينك به معناي ناهنجار، پست، و قابل تنفر است. همينطور لفظ «خر».
[2]. انسان دكتر ليكي، كشف شده در آفريقا ـ پيشتر توضيح داده شد.
[3]. باز مراد انسان دكتر ليكي است.
[4]. اين نظرية عمومي زبان شناسان است.
[5]. كشفيات تحقيقي پرفسور «كورنتسف» و پرفسور «كومليك» ـ خواندنيهاي سال سيام شماره 87.
[6]. اين در حالي است كه دولتها و ملتها با انگيزشهاي ناسيوناليسم ايجاد موانع كرده و از شتاب اين روند ميكاهند. ولي عكس قضيه يك روند صد در صد طبيعي داشته است.


